نشسته بودیم دور هم برا جلسه، دوتا خانوم اونورترم پرسید شما اسمتون چیه عزیزم؟ گفتم بهش. پرسیدم شما چطور؟ اسم منو گفت. از کناریم پرسیدم، اونم اسم خودمو گفت، یه خانوم اونورتر هم بود که از دور گفت منم همون اسمتون!
میگشتیم چنتا دیگهم پیدا میکردیم :)
.
› حس قشنگیه.
› به من میبود اسم دخترمم همین میذاشتم.
داشتم بهش میگفتم ولی نمیدونم چرا هرچی اوضاع سختتر میشه
غالبا؛ سختیکشیدهها بیشتر میان تو صحنه و پای کار میایستن
و مرفهها ذره ذره ریزش پیدا میکنن
درصورتی که ظاهرا باید برعکس باشه
.
› تا اینکه یاد این حرف حضرت امام افتادم:
› و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند، که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند.
نشسته بودیم دور هم برا جلسه، دوتا خانوم اونورترم پرسید شما اسمتون چیه عزیزم؟ گفتم بهش. پرسیدم شما چطور؟ اسم منو گفت. از کناریم پرسیدم، اونم اسم خودمو گفت، یه خانوم اونورتر هم بود که از دور گفت منم همون اسمتون!
.
› به من میبود اسم دخترمم همین میذاشتم.
دیشب که کتاب
خاطرات سفیر رو سمت چپ وبم می نوشتم و مقدمه کتاب رو خوندم
فکرشم نمیکردم که امروز صبح باید اسمشو بردارم!
.
نه با بی میلی و نه با شوق خاصی، بلکه با تصوری از یه کتاب معمولی شروع کردم به خوندنش
و تو سه ساعت حتی یه بار از دستم رهاش نکردم تا تموم شد.
.
› بازم لازمه بگم که به شدت پیشنهادش میکنم؟ :)
› کتابیه که رهبری پیشنهاد کردن خانم ها حتما بخونن.
› مشتاق چاپ تموم خاطراتشونم.
وقتی هر آزمایشی میدی همه چی طبیعیه (الحمدلله)
هر عکسی میگیری همه چی طبیعیه (الحمدلله)
هر دکتری میری همه چی طبیعیه (الحمدلله)
و همه فقط یه دلیل واسه تموم دردهات میگن:
استرس!
.
› دکتر امشبی که گفت دیگه باورم شد.
.
› نه که الان مضطرب باشم؛
› همه اینا فقط یه منشا داره که تو سال های گذشته ست؛
› دوران کنکور!
به یار میگفتم تا الان خیلی مقابلشون سکوت کردم
که گفت خیلی کافی نیست، باید یاد بگیری همیشه جلوشون سکوت کنی!
.
› راستش بیشتر انتظار تشویق داشتم :))
› همین شگردِ غافلگیرانه یار تو خیلی جاها واسم زمینه رشده که خودمو گم نکنم
› نه که دلگرمی نباشه ،ولی خوبه که گاهی میزنه تو برجکم!
اگه تو مایه های
این و
این آهنگ
که مناسب مجلس عروسی باشه (نه غمگین نه بیش از حد ریتمیک، و بی کلام)
سراغ دارید ممنون میشم هـــرتعداد که هست معرفی کنید.
.
› جشن بله برون ما فقط با ده بیست تا از همین نوع آهنگ ها برگزار شد و الحمدللـه راضی هم بودیم.
› یا
این قطعه از آلبوم استاد شجریان که واقعا قشنگه و تو جشن هم خیلی دوسش داشتم.
› حالا واسه جشن عروسی جاریم باید تعداد بیشتری ازشون داشته باشیم تا کل مجلس رو جواب بده.
› دیگه هرچی دارید رو کنید :)
از دلایلی که میگم مشکل ازدواج بیشتر از اینکه اقتصادی باشه، فرهنگیه
مشتی نمونه خروار:
کلیک
.
› تازه اینا مثلا پسرای مذهبی و مقیدشونن!
› از این همه تناقض هنوزم زنده تشریف دارن
.
› به قول یار، وقتی اون دنیا خدا واسشون یه ملک عذاب سفیدپوست فرستاد میفهمن یعنی چی :))
این و
این آهنگ سراغ دارید
این قطعه از آلبوم دود و عود شجریان که خیلی زیباست.
خوشحالم که عمری رو با دغدغه چی بپوشم و چی رو با چی ست کنم تو مجالس سر نکردم
تجربه یه ماهش به اندازه کافی آزاردهنده و حتی مسخره بود.
.
› اینو با اون بپوش، اونو با این. یه نخود از این رنگ فلان جاست اونو مث این کن. یه اپسیلون رنگ از بیسار بزن اونجا برا اینجا. از بالا فلانو با بهمان، از پایین بهمانو با فلان ست کن.
› فارغ از همه اینا، کل تیپ یار رو با خودت ست کن!
› پروردگارا!
میگه:
بعضی حاج آقاهایمان می گویند
اکثر مشکلات زندگی ها
ریشه اش در اتاق خواب است؛
یا للعجب!
پس چرا اولیاء ما
بر افراد حرفه ای
در امور جنسی، تاکید نکردند
و بر ایمان و تقوا تاکید کردند؟!
.
› ایمان عشق به خداست و تقوا اطاعت خداست حتی در روابط شویی
مدتیه تو فکر اینم که بیخیال عروسی گرفتن شم
مدتیه تو فکر اینم که بیخیال عروسی گرفتن شم
در ادامه
پست قبل؛ بخشی از کتاب
خاطرات سفیر:
توی ایستگاه اتوبوس پر از مرد و زن و ریز و درشت بود. همه به ته خیابون نگاه میکردن و منتظر اتوبوس بودن. اون روز، روزِ اعتصاب بود. فرانسویا به گفتهی خودشون، قهرمان اعتصاب در جهاناند. اونقدر تعداد اعتصاب در سال زیاده که همه بهش عادت کردن. اعتصاب کارمندای راهآهن علیه دولت، اعتصاب پست علیه رئیس پست، اعتصاب مردم علیه سگها، اعتصاب سگها علیه استخوان، اعتصاب دولت علیه ملت، اعتصاب اعتصابگران علیه چیزی برای اعتصاب کردن خلاصه، اون روز هم روز اعتصاب رانندههای اتوبوس بود؛ لابد علیه اتوبوسا! ملت هم سرگردون تو کوچه و خیابون دربهدر یه لقمه اتوبوس، بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن گفتم که؛ اونجا اعتصاب بخشی از زندگی مردمه.
به هرحال، من داشتم از این ماجرا به شدت متضرر میشدم. اون روز روز جلسهی لابراتور بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت 11 میرسوندم دانشگاه برای توضیح تزم. اما اتوبوس کجا بود؟
یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف ایستاد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوتن از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم، و گفتم: عذر میخوام، امروز اتوبوس نیست؟» گفت:نه. امروز اعتصابه.» دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ بخصوص که داشتم متضرر میشدم و ناخواسته در زنجیرهی نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم:ببخشید میشه بدونم برای چی رانندهها اعتصاب کردن؟» راننده اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت:این یه موضوع مِلّیه، به خارجیا ارتباطی نداره.» (آفرین ورپریده! از این حس ملیگراییت خیلی خوشم اومد بیتربیت!)
خب، دیگه چی باید میگفتم؟ هیچی! اما واقعا این حس دوگانهای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد. اگرچه جواب بیادبانهای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن میکنه وقتی مقابل یه خارجی قرار میگیره بهش حق نمیده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعا از این کارش خوشم اومد. من اگه جای رئیسش بودم، حتما تشویقش میکردم.
ببینید؛ اینکه چیزی بهتون امانت میدم بالاخص کتاب، و شما پاره و حتی از وسط دونیم شده به من برش میگردونید و من دوست دارم خرخرهتون رو بجوَم، یه ذرهش واسه شیء امانت داده شدهی نابود شده به یدِ شماست. و عامل اصلیِ میل به جویدنِ خرخرهی جنابعالی، شگفتزدگی مقابل این حد از مسئولیتپذیریِ نابتونه.
.
› عصبانیام
انقد آداب رفتاری رو با پیشوند "تو دختری" و "دختر باید" به بچهتون گوشزد نکنید.
طوری که برای هر چیزی که سختشه از دختر بودنش متنفر شه.
.
› اشتباه تربیتی رایج تو نسلهای گذشته و حتی الان.
› بذارید به عنوان "یه آدم" وظایفشو بشناسه.
صدای دریل شهرداری رو استوری کرده و نوشته مگه میشه تو ایران زندگی کرد و آرامش داشت؟
.
› یه سریال طنز بود باباهه به بچهش میگفت بچههای مردم اینطورن بچههای مردم اونطورن؛
بعد بچههه میخواست بره دستشویی باباهه گفت بچههای مردم حتی دستشویی هم نمیرن؛
› حالا شده قضیه تصور اینا از کشورهای دیگه.
وقتی با ناراحتی از حرف شب قبلش قصد اومدن کردم و صبح زمان حرکت با این حرف مواجه شدم که جایی که میری حضور مفید داری یا مثل اینجا الکی؟ و من برخلاف همیشه که لبخند میزدم سکوت کردم و با یه چهره گرفته و خداحافظی معمولی اومدم. و حتی برای ناراحت شدنِ به حقم حرف شنیدم.
.
› دلگیرم. از لطفهای کرده و حرفهای شنیده. و نباید باشم.
› دو روزه که روزی سه ساعت با یار حرف میزنم اما آروم نمیگیرم.
› فقط از خدا میخوام روحمو روز به روز بزرگ و بزرگتر کنه.
یکی از سربلندیهام اینه که تا الان کل جهزیهم رو ایرانی خریدم :)
از وسائل برقی بگیرید تا چوب و چینی و پلاستیکی و
فقط سه چهار تیکه کوچیک که معادل ایرانی نداشت رو مجبور شدم خارجی بگیرم.
.
› براش زیاد حرف شنیدم، و میدونم باز هم خواهم شنید. ولی مهم نیست :)
سه ماه صبر کردیم تا یار یه هفته مرخصی بگیره و بتونیم بیشتر از یه نصفه روز باهم باشیم.
برنامه اصلی کوهنوردی و طبیعتگردی بود.
اما تا روز مرخصی رسید، چنان سرمایی خوردم که تو دو سال اخیر بیسابقهست!
تب و لرز و سرفه و بدندرد و
و بدتر اینکه مریضی رو به فاصله یه روز به یار منتقل کردم و حالا ایشونم افتاده.
:|
.
› شکرت خدا.
› برا شفای همهی مریضا دعا کنید.
سه روزِ آخر از دو هفتهای که مریض بودم
با دیدن یه مینی سریال گذشت.
توصیه میکنم ببینید؛
Chernobyl
.
› بهای دروغ چقدر است؟»
› هرثانیه که از فیلم میگذشت، ذهنم ناخودآگاه تعداد آدمهایی که در هر آن آلوده میشدند، میمردند و یا سرطان میگرفتند رو محاسبه میکرد. و چیزی که بیش از همه زجرم میداد این بود که دروغ، بیمسئولیتی و بیشعوری چند مسئول بود، که باعث مرگ لحظه به لحظه آدمها میشد
بسم اللـه
قسمت
اول/
دوم/
سوم/
چهارم
با تاکید رو نکات ابتداییِ قسمتِ قبل؛
یار گفتن شما سوالاتون رو شروع کنید تا من فکر کنم و ادامهش یادم بیاد. تا همینجام عین بلبل بیوقفه میپرسید. من با وجود اینکه یه سالی بود با کتاب خوندن و م و تجربه دیگران همه سوالامو آماده کرده بودم، باز رو برگه نوشته بودمشون و هی میچرخوندمش تا ببینم باز چی هست ولی ایشون کل سوالا رو از بر بود و تند و تند حرف میزد. (یادمه بعد اولین جلسه وقتی مادرم نظرمو پرسید یکی از جملاتی که گفتم این بود که بالاخره یکی تو سوال کردن رو دستم بلند شد!) بعدا متوجه شدم علت این تسلط خواستگاریهای خیلی زیادی بود که ایشون رفته بودن و باهر مورد حداقل یه جلسه طولانی صحبت کرده بودن. ایشون تقریبا شش سال مداوم مشغول خواستگاری رفتن بوده :)) و با اختلاف سنی که من و یار داریم (هفت سال) طبیعیه که باتجربهتر باشن.
با بسم اللـه شروع کردم. فکر کنم اولین سوالم این بود که زندگی شخصی شما رو علایقتون استواره یا عقایدتون؟ ایشون گفتن وما یکی از اینا نیست. علاقه و اعتقاد میتونه مشترک باشه. گفتم و اگه نبود ترجیح شما کدومه؟ گفتن قطعا اعتقادم. سوال کردم مقید به خمس دادن هستین؟ گفتن بله و سال خمسی مستقل دارم. گفتم از نظر خودتون بزرگترین عیب رفتاری که دارید چیه؟ یکم فکر کردن و گفتن گمونم اینکه وقتی خستهم اگه کسی خیلی بهم گیر بده عصبانی میشم. (برا همین بود که از رفتار با پدرم وقتی ایشون خستهن سوال کرده بودن!)
از اینجا به بعد بود که یار زرنگی کرد و گفت لطفا هرسوالی که میپرسید بعد جواب من خودتون هم بهش جواب بدید! گفتم باشه :| گفتن مثلا همین آخری رو بگید. گفتم زودرنجم. خواستن یکم توضیح بدم که دادم. گفتم انفاق تو زندگیتون چه جایگاهی داره؟ توضیح دادن و پرسیدم این انفاق رو مشروط به شرایط مالیتون میدونید؟ گفتن نه و حتی تو شرایط بد مالی مقید هستن به کمک با توضیحات و مثالهای دیگه. از مسجدی بودنشون مطلع بودم و نپرسیدم. سوال کردم نیازی به آوردن روضه و مجالس مذهبی به خونه هست؟ (سوال رو وقتی این شکلی بپرسید معمولا طرف نمیتونه جواب مدنظر شما رو بفهمه تا طبق همون جواب بده. یعنی طوری بپرسید که انگار خودتون بیطرفید.) بعدِ اینکه گفتن قطعا، چنتا سوال دیگه هم پرسیدم تا ببینم چقد اهل همکاری تو این زمینهان چون برای خودم مهم بود که تو هر شرایطی پایه این مجالس باشن.
گفتم اگه همسرتون بخواد تو تفریحات مثل کوه و دریا چادرش رو برای مدتی برداره اما با حجاب کامل باشه نظرتون چیه؟ گفتن اگه حجاب واقعا کامل باشه ایرادی نداره، اما بهتره که چادر هم باشه. (من شاید هیچوقت اینکارو نکنم اما همین نشون میده گارد سفت و بیجایی نسبت به این موضوع ندارن) از موسیقی سوال کردم و گفتن زیاد اهلش نیستن و معمولا پیش نمیاد که خودشون بذارن و گوش بدن. ولی من اهلش بودم :) ایشون سوال کردن در چه حد، چه نوع موسیقی، کدوم خوانندهها؟ گهگاهی سنتی گوش میدم از آقای افتخاری و قربانی و بعد گفتم سمفونی هم دوست دارم. گفتن سمفونیهای کی؟ آقای انتظامی.
پرسیدم به نظرتون اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودن تو کارها با زنها م نکن یعنی چی؟ گفتن باید از خودشون پرسید :)) بعد گفتن که خب نه این مختص نوع خاصی از اموره که نیاز به قدرت ریسک داره و شرایط خاص داره و فلان. از تاثیر حرف و نظر مردم تو زندگیم گفتن، صله رحم و اینکه وقتی با فردی از اقوام اختلاف عقیده یا رفتار خصوصا ظاهری دارن ارتباطشون رو قطع میکنند یا نه، و اینکه آیا خانوادهای هست که باهاش قطع ارتباط کرده باشن مسئله مهمیه که باهم موافق بودیم. سوال کردم عذرخواهی کردن براتون سخته یا نه؟ گفتن نه اصلا. اگه متوجه اشتباهتون تو کاری بشید معمولا اصلاحش میکنید؟ تا جایی که بتونم در اصلاحش تلاش میکنم. کسی هست که تا به حال نتونسته باشید ببخشیدش؟ نه. سوال کردم با چه هدیهای خیلی خوشحال میشید؟ گفتن خیلی مهم نیست، اما به یاد موندن مناسبات برام مهمه (یا للعجب! مرد و این حرفها!) ایشون گفتن اهل قهر کردن هستین؟ اگه آره چقد طولش میدین؟ گفتم نیم ساعت طول میکشه ناراحتیم از بین بره. (الان فهمیدم بیشتره:دی)
پرسیدم ارتباطتون با دخترهای اقوام چطور و در چه حده؟ گفتن ما زیاد دختر نداریم :)) و همینو از خودمم پرسیدن. گفتم معمولا نشونه ناراحتیتون چیه؟ گفتن گاهی میخندم! :| (یعنی این ویژگی ایشون چنان انرژی از من گرفته که نگم! مثلا فکر کنید دارید یه حرف معمولی میزنید و ایشون از حرفتون ناراحت شده، و داره میخنده! و شما باید تفاوت این خنده رو با خنده از روی شادی تشخیص بدید. من هنوزم که هنوزه گاهی تو تشخیصش اشتباه میکنم -_-)
دوتا سوال ازشون کردم یکی اینکه خودتون رو آدم بیخیالی میدونید یا مقرراتی؟ و دو اینکه تصمیماتتون بیشتر از روی احساسه یا منطق؟ که هردو رو نتونستن قطعی بگن. برا اولی میگفتن به کار اهمیت میدم اما براش جوش نمیزنم، درعین حال بیخیال هم نیستم، و همینطور مقرراتی سفت و سخت هم نیستم! این باز خوبه، سوال دوم ده دقیقه طرحش زمان برد! اصلا تو کت یار نمیرفت که یعنی چی آدم بر اساس احساس تصمیم بگیره یا منطق؟ آدم کاری که درسته رو انجام میده دیگه! حالا من هی توضیح میدادم و سوالو یه جور دیگه مطرح میکردم میگفتم خب بیشتر تابع احساستونید یا منطقتون؟ میگفتن تابع هیچکدوم! به چند مدل دیگه هم سوالو پرسیدم ولی جواب همون بود که بود. در آخر به این نتیجه رسیدم که ایشونم مثل خودم از فرط سرگردانی بین این دو دسته نمیتونه خودش رو متعلق به یکی بدونه ولی در عین حال هم به شدت احساساتیه هم به شدت منطقی. و گفتم ولش کنید جوابمو گرفتم :)
از ت زیاد حرف زدیم؛ از اعتقاد به ولایت فقیه و اینکه اگه یه روزی تو امور ی اجتماعی نظری داشتن که نظر رهبری باهاشون متفاوت بود چکار میکنن، از نگاهشون به جایگاه کشور و نظام تو جهان، از عقیدهشون به شرکت تو انتخابات و راهپیماییها و ضرورتش، از ایرادات نظام، چهرههای ی و حتی رایمون تو انتخابات اخیر! که مفصله و بماند. و البته احتمالا تا حدودی پاسخها رو بدونید.
دیگه داشتیم خسته میشدیم. یار هر چند دقیقه خودشو جابهجا میکرد تا پاهاش خواب نره. من کمرم داشت درد میگرفت. صدای خانوادهها هم دراومد که چه خبرتونه؟ دو ساعت و نیم گذشته بود ولی ما بازم حرف داشتیم. ادامه دادیم؛ میگفتن مایل به خرید محصولات ایرانی هستین؟ بودم. سوال کردم وقتی من برم بیرون منزل و با کلی خرید برگردم خونه باید خریدها و هزینههاش رو تک به تک مدیریت و چک کنید؟ گفتن همچین آدمی نیستن. سوال کردم اگه یه روزی مجبور شدید سراغ کاری مثل مسافرکشی یا کارگری برید اینکارو میکنید؟ براشون فرقی نداشت. اینم بگم من هیچ سوال مالی از ایشون نپرسیدم. ایشون وقتی اومدن خواستگاری از این نظر هیچی نداشتن. نه کار، نه خونه، نه ماشین و نه پسانداز خاصی. دانشجویی بودن فعال تو زمینه فرهنگی جهادی. و برای من تنها چیزی که مهم بود جربزه و جنم ایشون بود. البته این قضایا رو بیشتر به پدرم سپرده بودم تا از ایشون ضمانت بگیره و مطمئن شه.
از شدت اهمیت به حقالناس تو امور جزئی، پیشرفت تو هر زمینه، ادامه تحصیل، سفر و تفریحات، تعریف شادی و موضوعات دیگه که به خاطر ندارم حرف زدیم و جلسه اول بالاخره تموم شد. بلند شدیم و این بار من جلوتر حرکت کردم و وارد پذیرایی که شدم مستقیم رفتم به اتاق دیگه، و فقط یه نفس عمیـــــــق کشیدم و به دیوار تکیه دادم تا فشاری که روم بود کمتر شه. مادرم به فاصله چند دقیقه اومد تو اتاق و گفت چطور بود؟ گفتم نگاهی که میخواستم رو داشت
ادامه دارد
بسم اللـه
قسمت
اول/
دوم/
سوم
لازم دونستم نکاتی رو اول این قسمت بگم. سوالات خواستگاری و شناخت شخصیت طرف مقابل، بخش زیادیش روی لحن صحبت، انتخاب کلمات، نحوه توضیح، ادب و حتی حالات رفتاری و به عبارتی زبان بدن استواره. یا حداقل من و یار هردومون خیلی رو این قضیه دقت میکردیم. (باز یار تنها جایی که مستقیم به چهره بنده نگاه کرد همون جایی بود که وارد پذیرایی شدم و سلام دادیم که اونم برای براندازی ظاهری بود. اما من تو کل جلسه اول زل زده بودم بهش و سعی میکردم تک تک حرکاتش رو آنالیز کنم و شخصیتش رو دربیارم.) فلذا شمایی که دارید متن صحبتای ما رو میخونید احتمالا فقط ظاهر زمخت مباحث رو میبینید درصورتی که اون لحظه هرکدوم از این سوالات بسط داده میشد و چند دقیقه ازش حرف میزدیم تا ببینیم زاویه نگاهمون چقدر باهم تفاهم داره. چون شاید من و یار با خیلیهای دیگه تو اصل یه مفهوم موافق باشیم، اما در جزئیاتش نه.
یه مثال سادهش اینکه هردوی ما با اشتغال زن بیرون منزل موافق نبودیم. اما آیا عدم توافق در اصل اشتغال زن کافی بود؟ ابداً! بلکه علت عدم توافقه که مهمه. یکی نمیخواد خانمش بیرون کار کنه فقط چون نمیتونه با درآمد مستقلش کنار بیاد، یکی نمیخواد چون بددل و شکاکه، و یکی نمیخواد چون عقیده داره زن رسالت عظیمی تو خونه داره که اگه واقعا بخواد به درستی انجامش بده دیگه فرصتی برای اشتغال نمیمونه و برای موفقیت تو اون زمینه باید از خونه بزنه. (واضحه که این امر کلی نیست و خیلی جاها میتونه قائل به استثناء باشه.) خب اینا کاملا باهم متفاوتن. اصلا بین علت دوم و سوم یک دنیا تفاوت هست در شخصیت و نوع نگاه به زندگی. همینطور برای من؛ اینکه من با اشتغال زن موافق نباشم چون خودم دلم نمیخواد، یا چون روحیهم باهاش جور نیست، و یا چون نگاهم همون نگاه علت سومی هست که برای یار مثال زدم، خیلی متفاوته. به همین دلیل برای هر نظر میپرسیدیم چرا، چطور، به چه دلیل نظرتون اینه، اگه اینطور شد چی و خلاصه یه سوال رو اونقد میچلوندیم تا عصارهش دربیاد!
همینطور تو زمینه سوالات مستقیم؛ اصولا تو خواستگاری نباید سوال مستقیم پرسید. چون سوال مستقیم یعنی جوابِ لو رفته! من تا جایی که در توانم بود سعی کردم سوالات رو غیرمستقیم طرح کنم تا از انتخاب جملات و استدلال و لحن و حتی تعلل طرف مقابل خیلی چیزهارو بفهمم، و برای مسائلی که نمیشد یا کمتر میشد (مثل اهمیت به نماز و روزه که خب آدم بپرسه براتون اهمیت داره مگه طرف میاد بگه نه؟) سپرده بودم به پدرم و تحقیقاتش که اینارو دربیاره و بارش از رو دوش من برداشته شه. البته همینا رو هم میشه تا حدودی غیرمستقیم پرسید اما توصیه میکنم علاوه بر اون به بزرگتری برای تحقیق بسپرید.
بگذریم.
میون صحبتا بودیم. فکر کنم سوال بعدی از برجام بود. خواستن نظرمو دربارهش بگم و البته نظرم درباره دولت فعلی و ارتباطش با نظام. خب اون موقع هنوز نزده بودن زیر برجام، ولی ما گفتیم میزنن :)) چشم بسته غیب گفتیم. دیگه بیست دقیقهای از موضوعات ی حرف زدیم و رسیدیم به اشتغال زن که بهتون گفتم. یار به همون دلیل سوم موافق اشتغال نبود و البته اینکه میگفت نانآور خونه مرده. و من ترکیبی از دلیل دوم و سوم (یعنی هم با روحیهم جور نیست و هم رسالت زن رو چیز دیگهای میدونم. اما نه پنجاه پنجاه؛ بیست هشتاد!) که باهم کنار اومدیم.
سوال کردن با این عقیده که مرد مدیر خانوادهست و زن مدیر خونه موافقید؟ موافق بودم. از کارهای هنری سوال کردن که آیا اهلش هستم و چه کارهایی؟ (یار عقیده داره احساسات زن رو میشه از هنرش فهمید. مهربونی و احساسات خیلی براش مهم بود و خودش میگه از اینکه خیلی اهل هنر هستی متوجهش شدم.) گفتن چقد اهل کارهای فرهنگی اجتماعی هستید؟ گفتم بهش علاقه دارم و تا جایی که بتونم فعالیت میکنم. گفتن اردوی جهادی رفتین؟ رفته بودم. سوال کردن فضاش رو چطور دیدم و به نظرم سخت بوده یا نه تا ببینن نگاهم به سختیهای این نوع چیه. از تاکیدشون رو این قضایا متوجه شدم با وجود اینکه با اشتغال زن موافق نیستن ولی خیلی دوست دارن همسرشون مثل خودشون از نظر فرهنگی فعال باشه. منم که عشق این کارا :)
قناعت براشون خیلی مهم بود. و احتمالا از قانع بودنم تحقیق کرده بودن چون جوابی که من دادم کاملا مستقیم بود که هستم! حالا با چنتا مثال که اونم حکم تعریف از خود داشت و احتمالا فاقد ارزش دیگه :)) گفتن هفتهای یه شب رو خادم حرم امام رضا علیه السلام هستن و میخوان این ادامه داشته باشه، میتونم باهاش کنار بیام؟ و من از خدام بود واقعا. بعد اضافه کردن که اگه شرایطی پیش اومد که مجبور به دفاع شدیم کسی نمیتونه جلوشون رو بگیره! همون موقع هم مخالفتی نداشتم. و ندارم.
خلاصه؛ از رفتار با پدرم وقتی ایشون خستهن سوال کردن و بعد خواستن من شروع به پرسیدن کنم تا سوالات بعدی به ذهنشون بیاد.
ادامه دارد
+ یه چیزی؛ فقط جلسه اول صحبت ما سه ساعت طول کشید و هرچی بیشتر میگذره سوالات بیشتری یادم میاد که پرسیدیم. بنویسم همه رو؟ زیاد نمیشه که حوصلهتون سر بره؟
بسم اللـه
قسمت
اول/
دوم
رسیدیم به جایی که یار و خانوادهش برای اولین جلسه رسمی خواستگاری اومدن منزل ما ولی با تاخیری چهار ساعته و ساعت دوازده نیمه شب! و خلاصه پذیرایی و تعارفات و اجازه از پدر برای صحبت که به جا اومد، گفتند پاشین برین حرف بزنین. منتظر بودم تا اول یار بلند شه و بعد من سرپا بایستم. ایشون که ایستاد من هم بلند شدم و باز منتظر بودم اول ایشون حرکت کنه به سمت اتاق و بعد من پشت سرشون، و حواسم بود که وقتی رفتیم یه وقت حواسپرتی نکنم و در رو از پشت سر نبندم! (علت اصلی دقت تو این ریزهکاریها برای من زیبایی حجب و حیای دخترانه بود و سعی در رعایتش به طور کامل. اما بعدها که با یار صحبت از مطیع بودنم شد گفتم شما که اصلا تو این زمینه سوال نپرسیدی چطور فهمیدی؟ و ایشون گفت اول از مادرت که سوال کردم و متوجه شدم تو اقوام به شوهردوستی معروفه. و دوم از دقت در رفتارت که یکیش رو مثال زدن و گفتن مثلا همونکه روز خواستگاری جلوتر از من راه نمیرفتی و)
خلاصه یار رفت سمت راست اتاق کنار کتابخونه نشست. و من سمت چپ اتاق طوری که کاملا روبهروی ایشون نباشم در دورترین نقطه ممکن. چند ثانیه بعد بلند شدم و اجازه خواستم دفترچهای که سوالات مهم جلسه اول رو توش نوشته بودم از قفسه کنار ایشون بردارم. تعارف تیکه پاره کردنهای اول شما بگید یا اول ما که تموم شد یار بسم الله الرحمن الرحیمی گفت و صحبت رو شروع کرد: خب اول خودتون رو کلا معرفی کنید.
انتظار هر سوالی رو به عنوان اولین سوال داشتم الا این! تو هیچکدوم از تجارب صحبت با خواستگارام به این سوال برنخورده بودم. خیلی کلی بود به نظرم. یه لحظه موندم چی بگم. بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و سال تولد، رشته، شغل پدر مادر و همین! :)) واقعا چیز دیگهای به ذهنم نرسید. خب چی میگفتم؟ مگه میتونم خودمو خلاصه کنم و بیوطوری حرف بزنم؟ ایشونم وقتی سکوتم رو دید فهمید که باید بره سراغ سوالات جزئیتر. دومین سوال این بود که مرجع تقلیدتون کیه؟ (واقعا انتظار اینم نداشتم. آخه آدم تو دومین سوال از مرجع تقلید میگه؟ یه هدفی یه آرمانی چیزی) گفتم حضرت آقا. گفتند بنده هم. سوال کردن برای چی زندگی میکنید؟ معنای زندگی براتون چیه؟ (حالا شد.) جواب دقیقم رو به خاطر ندارم اما یه چیزایی از رنج متعالی و غایت این رنج و اینا گفتم و توضیح دادم.
گفتن اهل کتاب خوندن هستین؟ با اطمینان کامل گفتم بله. بعد همینطور که سرشون رو میچرخوندن و دورتادور کتابخونه رو نگاه میکردن و میکاویدن سوال کردن جدیدا چی خوندین؟ اون زمان تازه نامیرا رو تموم کرده بودم. گفتن آهان همون که موضوعش فلانه؟ نویسندهش آقای؟ گفتم کرمیار. گفتن از کتاب هایی که میخونید بیشتر بگید. من اسم کتاب ها رو میگفتم و ایشون طوری که انگار همه رو میشناسه از موضوعش میگفت و ازش سوال میکرد تا مطمئن شه بولوف نمیزنم :| پرسیدن کتاب میخرین؟ چطور میخونین؟ گفتم تا جایی که بتونم از کتابخونه یا اطرافیان کتابهایی که بخوام رو میگیرم و میخونم و اگه نشد میخرم تا از نظر اقتصادی هم به صرفه تر باشه. که ایشون گفتن ولی به نظر من با خرید باید از محصول خوب حمایت کرد. که خب منم تایید کردم چیکار میکردم :| (حالا من میگم صرفهجویی آقا میگه نه!)
از اعتقاد به برکت مال سوال کردن و یکم در این باره صحبت کردیم تا گفتن مثال نسل سگ و گوسفند رو که شنیدین؟ سگ سالی دوبار بچه میاره و هربار شش هفت تا، اما گوسفند سالی یه بار و هر بار اصولا یه بره. اما ببینید تو یه گله چند گوسفند هست و نهایتا یکی دوتا سگ. چون ذات گوسفند برکت داره اما سگ نه. (این یه روایت معروف از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هست.) و این شد ختم بحثمون از برکت.
(این بین سوالات بسیااااااری پرسیده شد اما متاسفانه چون دیر قصد به نوشتن کردم حافظه دیگه یاری نمیده که ترتیب و نوع سوالا چیا بود. دیگه شما مشت رو نمونه خروار بدونید تا بعد.)
ادامه دارد
سه روزِ آخر از دو هفتهای که مریض بودم
با دیدن یه مینی سریال گذشت.
توصیه میکنم ببینید؛
Chernobyl
.
› هرثانیه که از فیلم میگذشت، ذهنم ناخودآگاه تعداد آدمهایی که در هر آن آلوده میشدند، میمردند و یا سرطان میگرفتند رو محاسبه میکرد. و چیزی که بیش از همه زجرم میداد این بود که دروغ، بیمسئولیتی و بیشعوری چند مسئول بود، که باعث مرگ لحظه به لحظه آدمها میشد
تلفن خونه رو برداشتم به فلانی زنگ بزنم
شماره خودمو گرفتم و گذاشتم کنار گوشم
بوق انتظارو میشنوم
میبینم همزمان موبایلم که جلومه داره زنگ میخوره
نگاه میکنم میبینم نوشته "منزل"
تعجب میکنم
از اتاق به پذیرایی داد میزنم: چرا به من زنگ زدیـــن؟!
:|
.
› امان از حواس پرت
› امان
مصاحبه گرفتن از مردم؛ پیشبینیتون قبل برجام چی بود؟ چیکار باید میکردیم؟
از بیست تا سوژه، با انواع و اقسام تیپ، همه بدون استثناء:
معلوم بود میزنن زیرش، نباید اعتماد میکردن، هیچ صلحی رو اینا جواب نمیده، راهکار مقاومته، باید رو پای خودمون بایستیم، شما بودی اعتماد میکردی؟، از اولم حس خوبی نداشتم، نباید هستهایمونو میبستیم، تاریخ خودش نشون داده و
.
› همه دور هم نشسته بودیم؛ میگم میدونین دور دوم من به رای دادم ولی به هیچکی نشون ندادم و نگفتم؟ یار میگه واقعا؟؟!! میگم والا اینطور که اینا میگن لابد من بهش رای دادم دیگه!
این عجیبه که یار میدونه وبلاگ دارم (خودم بهش گفتم.)
ولی آدرس اینجا رو نداره چون خودم نخواستم
و در کمال احترام بهش گفتم اینجا از حریمهای خیلی شخصیمه که زیاد دوست ندارم بخونه
و اونم به راحتی گفته باشه و قبول کرده. و هروقت میبینه اومدم اینجا خودش نگاه نمیکنه؟
.
› نمیدونم درسته یا نه، ولی حس میکنم خوندن اینجا ممکنه تنشهای زندگیمون رو بیشتر کنه.
› با وجود اینکه من اصلا چیز خاصی نمینویسم. باز هم
کارگاه تربیت جنسی کودک میریم
یه خانم خیلی مسن هم هست میاد
حرف میزدیم یکی گفت حاج خانوم شما که بچه کوچیک ندارید چرا میاید؟
گفت نوه که دارم! یه روز نوهم کنارم بود براش سوال پیش اومد باید بدونم چکار کنم!
.
› یعنی میبینمش انرژی میگیرم :))
الحمدلله الذی تحبب الی و هو غنی عنی*
.
› چند دقیقه ست دارم به این عبارت فکر میکنم. به اینکه منِ انسان، هیچ درکی از کمک به کسی که ازش بی نیازم ندارم. و هربار که دوباره تو ذهنم میاد عظمت این عبارت رو بیشتر میفهمم. یکم بهش فکر کنید
› *سپاس خدایی را که به من مهر می ورزد و در حالی که از من بی نیاز است.
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی
پارسال تو این روز ما بهم محرم شدیم و در واقع دیروز، سالگرد ازدواج من و یار بود.
سال قبل، چند ماه بعد عقدمون یه پست گذاشته و نوشته بودم: تو پاداش کدوم کار خوب زندگیمی؟». و یادمه یکی دوتا کامنت برام اومد که سال بعد: تو تاوان کدوم اشتباه زندگیمی؟» یا بذار یه سال بگذره میفهمی.» ما تو دوران سختی ازدواج کردیم، خیلی ها تو این مدت ته دلمون رو خالی کردن، لطف کردن و تیکه انداختن :) گفتن بچه این و نمیفهمین، با این شعارها نمیشه زندگی کرد و برخی بیشتر از خود ما برامون نگران بودن. من از هیچکدوم اینا نه اوایل و نه الان ناراحت بودم و هستم. حالا یکسال گذشت. نمیگم آسون، دائما شاد و بدون مشکل. اما لذتِ شراکتِ مشکلات جدید با یه "همفکر" و هم مسیر خوب، و همراه اون خشت برداشتن و ساختن ذره ذره زندگی، به تموم اون سختی ها می ارزید. حتی لحظاتی که روحمون لِه و لورده و ورزیده میشد.
ما دست خدا رو دیدیم. تو خوشی و ناخوشی، تو دارایی و نداری، و تو آرامش و بی قراری.
و واقعا اینو حس کردیم که اگه وعده ای هست، "لایخلف المیعاد"ی هم هست
.
› برامون دعا کنید :)
الحمدلله الّذی تَحبّبَ الَیَّ وَ هوَ غنیٌّ عنّی*
.
› منِ انسان، هیچ درکی از کمک به کسی که ازش بی نیازم ندارم. هیـــچ درکی! و هربار که این عجز به ذهنم میاد، عظمت این عبارت رو بیشتر میفهمم. یکم بهش فکر کنید
› *سپاس خدایی را که به من مهر می ورزد، در حالی که از من بی نیاز است.
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی
پارسال تو این روز ما بهم محرم شدیم و در واقع دیروز، سالگرد ازدواج من و یار بود.
سال قبل، چند ماه بعد عقدمون یه پست گذاشته و نوشته بودم: تو پاداش کدوم کار خوب زندگیمی؟». و یادمه یکی دوتا کامنت برام اومد که سال بعد: تو تاوان کدوم اشتباه زندگیمی؟» یا بذار یه سال بگذره میفهمی.» ما تو دوران سختی ازدواج کردیم، خیلی ها تو این مدت ته دلمون رو خالی کردن، لطف کردن و تیکه انداختن :) گفتن بچه این و نمیفهمین، با این شعارها نمیشه زندگی کرد و برخی بیشتر از خود ما برامون نگران بودن. من از هیچکدوم اینا نه اوایل و نه الان ناراحت بودم و هستم. حالا یکسال گذشت. نمیگم آسون، دائما شاد و بدون مشکل. اما لذتِ شراکتِ مشکلات جدید با یه "همفکر" و هم مسیر خوب، و همراه اون خشت برداشتن و ساختن ذره ذره زندگی، به تموم اون سختی ها می ارزید. حتی لحظاتی که روحمون لِه و لورده و ورزیده میشد.
ما دست خدا رو دیدیم. تو خوشی و ناخوشی، تو دارایی و نداری، و تو آرامش و بی قراری.
و واقعا اینو حس کردیم که اگه وعده ای هست، "لایخلف المیعاد"ی هم هست
.
› برامون دعا کنید :)
میگه خدا اماکن مقدس زمین رو
مخصوصا تو مناطق بد آب و هوا قرار میده
تا اولا بندگان رو امتحان،
و ثانیا اگه تجمعی هست، تقدسش رو نمایان کنه.
.
› امام علی علیه السلام میگن :)
.
› برن واسه آب و هوای خوبش، یا دار و درخت ها و زمین های سرسبزش؟
› واسه آسمون پاک و بدون غبارش، یا اماکن تفریحی و هتل های مرفه ش؟
تفاوت اربعین امسال با سال قبل برایمان این بود که همان کاروان سال گذشته که همه خانم بودیم و خیلی جوان و یا حتی نوجوان، تعدادمان دو برابر شده بود و از طرف دیگر تعداد مردهایش کمتر. مرد که میگویم یعنی نه فقط مسافر؛ یعنی مسئول کاروان، یعنی مسئول تامین نیازهای مختلف سیصد نفر آدم که از آب و غذا بگیرید تا اسکان و بهداشت و غیره است. ما هم مانند سال گذشته از زوج های گروه بودیم و مسئولیت یار بسیار بیشتر از قبل بود. چون فارغ از کمیت پایین حضور آقایان (کمتر از ده نفر) از بین همان چند آقا، تعدادی که واقعا کار می کردند خیلی کم بودند. و اگر بگویم یار از ابتدا تا انتهای سفر مدام در حال دویدن بود بیراه نگفته ام. یا باید جلوتر از ما پنجاه عمود یا بیشتر می دوید تا برای اسکانِ یک ساعته ی کاروان مکانی را هماهنگ میکرد و مجدد برمیگشت، یا برای هماهنگی غذا، و یا باید میگشت و سرویس بهداشتی مناسب برای این همه خانم پیدا میکرد. زمان هایی هم که بود یا دائم دور کاروان راه میرفت تا مانع برخورد آقایان دیگر به خانم ها شود، یا انتهای کاروان را نگاه میداشت کسی جا نماند و یا اگر کسی وسیله ای جا می گذاشت مسافتی را می رفت و مجدد برمیگشت و ده ها کار دیگر. تا حدی که الان که دو سه روز است برگشته ایم هروقت یار می خوابد خواب کاروان می بیند و حرف می زند و هماهنگی هایش را انجام می دهد! و خب شما فکر کنید وقتی غالب مسئولیت ها اینچنین روی دوش یک نفر می افتد، با نبود آن شخص چه اتفاقی می افتد. این دقیقا چیزی بود که برای من پیش می آمد. یار که برای کاری میرفت و نبود و هرکس برای مشکل و نیازی پیشم میامد نمی دانستم واقعا چه کنم. آخر یکی دونفر که نبود. برای سیصدنفر آدم حتی تامین آب کار ساده ای نیست. با توجه به اینکه ما ابتدای راه را از طریق العلما می رفتیم و بعد هم که از جاده مجاور حرکت میکردیم و به راحتی نمیشد کاروان را در هر منزل برای کار ساده ای نگاه داشت. و یکی میگفت خانمِ . پای یکی از بچه ها درد گرفته نمیتونه بیاد چکار کنیم؟ دیگری میگفت خانمِ . بچه ها خیلی تشنه شونه آب از کجا براشون بیاریم؟ یکی دیگر میگفت خانم خیلیا خسته شدن میشه بگین یکم استراحت کنیم؟ یا کسی میگفت خانم؛ فلانی چند عموده جا مونده میشه برن دنبالش؟ و من عین مرغ سرکنده این طرف آن طرف می پریدم تا یار، و یا یک "مرد" را پیدا کنم و بگویم بیایید به دردهای کاروان برسید. و به خانم ها میگفتم چشم، بگذارید یار را پیدا کنم حتما، بگذارید آقای فلانی را ببینم حتما. و در دلم غوغا بود. هربار که برای دیدن مردی آشنا سرم را می چرخاندم و نمیدیدم جانم می سوخت. می دانید چه میگویم دیگر؟ به قول این نوحه خوان ها شما در مجلس روضه بزرگ شده اید. راستش پیش از این تجربه خوب درکش نمی کردم. خصوصا با وهمِ خودساخته ی استقلال نه ام! ولی باور کنید خیلی فرق دارد. اینکه با قافله ای که مسیری طولانی در پیش دارد مرد همراه باشد یا نه فرق دارد. اربعین امسال بود که فهمیدم، و البته که باز هم فهمی ناقص است. راهِ ما نه به آن طویلی بود، و نه مسیر پر از سنگ ریزه و خار، نه داغ دیده ی عزیزانمان بودیم و با قاتلانشان هم سفر، نه کودکی کنارمان راه می رفت، و نه وهنی شنیدیم و صدمه ای دیدیم. که هرچه دیدیم اکرام بود و احترام.
اربعین امسال، جاده برایم روضه خوان بود
پستهای تازه عقد کردههای یکی دو ساله رو میخونم؛ از بلاتکلیفیها، از انتظارات، دخالتها، دلسوزیهای زیادی و مخرب و امر و نهیهای والدین خودشون و همسرشون میگن و بسی نالانن، و به این فکر میکنم که با این همه فشار چرا صدای من اصلا درنیومده؟! چرا درنمیاد؟!
.
› به قول خواجه؛ شاید مردم حواسم نیست :)
دنبال تک جملهی کوتاه، قشنگ و پرمعنا هستم برای ساخت تابلو واسه دیوار خونه. و ازتون میخوام هرچی جمله این مدلی که در لحظه تلنگری میزنن و نکته شون همیشه تازهست و شما میدونید رو برام بنویسید. از سبک و موضوعشم بخوام بگم خودم فعلا یه جمله تو ذهنمه که اگه گزینهای نبود نهایتا همون انتخاب میشه. جملهی معروف از علامه طباطبایی که میگن:
"ما ابد در پیش داریم"
منظور تو این سبکهاست. ممنون میشم :)
اون چادره بود که خریده بودم؟
پرز داد!
بردم میگم شما که این همه تضمین کرده بودید،
من یه ماه سرم کردم بغلش خراب شد.
میگه لابد کیف رو دوشتون انداختید بهش اصطکاک داشته!
میگم کیفم نمینداختم؟
بعد در تایید گفته هاش میگه یه خانمی اومده بود
چادرش از سر شونه تا کمر یه خط پرز داده بود،
فهمیدیم کمربند ماشینو زیاد بسته خطِ اونه :|
.
› نباید میکوفتم تو دهنش؟
هربار میپرسم ناهار چی بذارم؟ میگه هیچی عزیزم. و عین همون هربار وقتی میرسه خونه میدونه که ناهار آمادهست. نمیدونم واقعا میگه هیچی، یا از اطمینان به اینه که بالاخره یه غذایی درست میکنم!
.
› زده به سرم! واقعا چی ناهار بذارم؟ :(
ژولیت بینوش در فیلم Certified Copy:
خواهرم با سادهترین مرد روی زمین که بهترین مرد زندگیش بوده ازدواج کرده. شوهرش لکنت زبون داره. خواهرمو صدا میکنه "ممممماری". خواهرم همیشه میگه زمان تولدش اسمش رو اشتباه نوشتن و تلفظ دقیق اسمش اینه "ممممماری"!
اول امسال وام ازدواج 20 میلیونی رو کردن 30 میلیون
حالا 30 میلیون رو کردن 40 میلیون
و گویا تا آخر سال قراره بیشتر هم بشه.
ولی چه فایده؟
اصلا تو بگو نفری 100 میلیون
وقتی یا کار نیست،
یا هست و کفاف هزینه های معمول رو نمیده
یه جوون چطور ماهی دو تومن قسط بده؟
.
› عوض مدیریت بازار و کنترل قیمت هاست.
› به خیال خودشون به ازدواجم کمک می کنن
چیزی که ما بهش میگیم عشق عزیزان
وما واسه نگه داشتن دوتا آدم تو دشواری های زندگی کنار هم
کافی نیست.
عشق خیلی جاها کم میاره.
مثال با عشق می زنید؟ میگم ریسکش بالاست.
و تضمینش ضعیف.
.
› مبنا داشته باشید.
یه مبنای صحیح، قوی و محکم.
همراه با عشق.
من نه مرفه و بی درد و سختی نکشیده ام که نفهمم گرونی چیه، نه منکر مشکلاتم، نه حق اعتراض مردم رو نفی می کنم و نه رسانه ها رو چه اینوری چه اونوری تایید. ولی امشب که جلو تلویزیون نشسته بودم و اشک های پدری رو دیدم که جهزیه دخترش رو به آتیش کشیده بودن و گریه میکرد و میگفت دخترم هرچی میگفت اینو بگیرم بابا میگفتم بگیر و با زحمت براش اینا رو خریدم دیگه حس کردم قلبم تاب نداره و از ته دل زدم زیر گریه. و لعنت کردم تک تک اونایی رو که به این بهانه ها چنین بلایی رو سر زندگی مردم آوردن. و البته باعث و بانیانش رو.
.
› ما گوشامونم دراز نیست که باور کنیم کسی که خونه و اموال شخصی و عمومی و جون مردم رو به آتیش میکشه دلش به حال این مملکت و مردمش سوخته باشه و دردش فقط گرونی باشه و قصدش فقط اعتراض به قیمت ها. آدمید، وجدان دارید، فهم دارید، عین آدمیزادم اعتراض کنید. نه مثل حیوون!
اینجا رو هم می تونید ببینید.
هیچکس به اندازهی ولی امر جامعهی مسلمین مظلوم نیست. چون معمولا مردم محدودیتهای او را خوب درک نمیکنند و از طرفی دشمنانش محدودیتهای او را خوب میفهمند و او را تحت فشار قرار میدهند و او نیز هرگز نمیتواند همهی واقعیتها را بیان کند. در عین حال باید به وظیفهای که درست تشخیص میدهد، عمل کند.
.
› میگه
نکتهش شاید این باشه که شکرانه وجود فضای مجازی رو به جا بیاریم
وگرنه چطور میفهمیدیم سلبریتیهامون از این حد از نزول عقلی و شخصیتی و تحلیلی رنج میبرن؟
.
› میگفت عوض کمپین صدای آبان 98 شما الان باید کمپین . خوردیم خرداد 96 بگیرین.
› احمقهای بیوجدان.
› جناب نوبخت هم دستور دادند هنرمندان به طور صددرصدی از مالیات معاف شن!
› هه!
مامان سرسنگینیم رو میبینه
میگه با شوهر قهر کردن چطوریه؟
نگاش میکنم.
میگه تو هم عین من طاقت نمیاری؟
چشام پر اشک میشه
سرت میدم.
میگم به یه حدی میرسه که با خودم میگم دو سه روز اصلا باهاش صحبت نمیکنم.
ولی دو ساعت بعد
یه دنیا دلم تنگ میشه
و دووم نمیارم.
.
میگه عین خودمی
مامان سرسنگینیم رو میبینه
میگه با شوهر قهر کردن چطوریه؟
نگاش میکنم.
میگه تو هم عین من طاقت نمیاری؟
چشام پر اشک میشه
سرت میدم.
میگم به یه حدی میرسه که با خودم میگم دو سه روز اصلا باهاش صحبت نمیکنم.
ولی دو ساعت بعد
یه دنیا دلم تنگ میشه
و دووم نمیارم.
.
› میگه عین خودمی
میگه طرف دستش قطع شده بود
رفت پیش حضرت علی علیه السلام
حضرت دستش رو گرفتن گذاشتن کنار هم
یه چیزی خوندن
و دو قطعه دست بهم وصل شد.
پرسید یا علی چه کردی؟! چی خوندی؟!
حضرت گفتن سوره حمد خوندم.
گفت حمد؟؟
تا اینو گفت دستش کنده شد افتاد!
و حضرت رفتند.
.
› فرق هست بین دونستن، و یقین داشتن.
› یه همچین گندی تو خیلی جاهای زندگیم زدم.
احتمالا برای مدتی نامعلوم
خیلیاتون رو آنفالو کنم.
خیلیها که میگم یعنی حدود 95 درصدتون رو.
به نظرم دادههایی که روزانه به ذهن و روحم میرسه باید مدیریت بهتری شه.
و امیدوارم درک کنید که این به معنای بد بودن پستها و وبلاگ شما نیست.
فقط حس میکنم مدتی باید در آرامش باشم.
.
› بر ما ببخشایید.
میخواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد، دوسال از عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بی مورد بهترین اعمالم محو شد. در این زمان جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست. این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از کی حرف می زنی؟ یکی از پیرمردهای اُمنای مسجدمان را دیدم که در مقابلم ایستاد. خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجایی؟ چند ساله منتظر تو هستم. زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همین آمده ام که حلالم کنید.
آن صحنه برایم یادآوری شد. در نوجوانی مشغول فعالیت در مسجد بودم و این پیرمرد با چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بود. بعد پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت. او به من تهمت زد. البته حرف خاصی هم نبود. او فقط نیت ما را از این کارها زیر سوال برد. آدم خوبی بود، اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: ایشون آدم خوبی بوده، اما من همینطوری از ایشون نمی گذرم، هرچه می توانی ازش بگیر، نامه اعمال من خالیه. *
جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی بابرکت بوده و ثواب زیادی برایش می آید. او یک حسینیه در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند. اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او میگیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی. با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه! بنده خدا این پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چاره ای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود داد و رفت!
اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان، یک چنین خیراتی را از دست می دهد، پس ما که هر روز و شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟
. . .
جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر کن که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می کردی! اتفاقا در همان جا کسانی که قبل از من فوت کرده و یا کسانی که بعد از من قرار بود بیایند را می دیدم که شدیدا گرفتار بیت المال و رضایت از تمام مردم هستند. بسیاری از افرادی که با اختلاس و ی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور، حتی آن ها که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند!
اما در یکی از صفحات این کتاب قطور، یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم. یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: این ها باشه اینجا تا بقیه و سربازهایی که بعدا میان در ساعات بیکاری استفاده کنند.
کتاب های خوبی بود. یکسال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب بودند یا ساعات بیکاری داشتند استفاده می کردند. بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسائل شخصی که بردم، کتاب ها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس کردم که این کتاب ها استفاده نمی شود. شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتاب ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده میشه.
جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب ها کرد و گفت: این کتاب ها جزو بیت المال و برای آن مکان بود، شما بدون اجازه آن ها را به مکان دیگری بردی، اگر آن ها را نگه میداشتی و به مکان اول نمی آوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند، حلالیت می طلبیدی!
واقعا ترسیدم. با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم. من از کتاب ها استفاده شخصی نکردم. به منزل نبرده بودم، بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود. خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کرده اند!
.
* هرکس (در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد. عبس/37
.
› بخشی از کتاب سه دقیقه در قیامت. (سمت چپ وبلاگ)
.
میخواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد، دوسال از عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بی مورد بهترین اعمالم محو شد. در این زمان جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست.
(برای دیدن ادامه مطلب، روی عنوان پست کلیک کنید.)
ادامه مطلب
آرامم
چونان لبخندت
گویی کار به جایی رسیده که فرماندهی از زمین کفایت نمیکرد،
و باید میرفتی و از بالا کار را پی میگرفتی!
زمان ایفای نقشت در زمین تمام شد
و مأموریت جدیدت در آسمان شکل گرفت
شهادت برایت بسط ید ایجاد کرده!
حالا فرماندهی مقاومت هستی از بالا!
حالا راحت تر سرکشی میکنی به خطوط؛
بی واسطه تر پیام میفرستی برای نیروها
پیشرفته ترین رادارها هم نمیتوانند رفت و آمدت به قلب سپاه را رصد کنند!
بی نقص ترین پهبادها هم نمیتوانند روحت را هدف قرار دهند، ترور کنند!
.
.
تمااام شد!
آن محدودیت جسم و تنِ سردارِ ما تمام شد!
حالا سردار قدرتی دارد اندازهی تمام اساطیر
وسعتی دارد اندازهی کل دنیا!
بیچاره شدید!
شیشهی عطر را شکستید!
عطر را پراکندید!
بی عقل ها!.
با خودتان و سرنوشتتان چه کردید؟!
متشکر که زوال و افولتان را معجل کردید!
ممنون که گورتان را کندید.
dr.mother8@
نشستم دارم فکر میکنم؛ اگه انتقام سختی نگیریم
و ضربه شدیدتری بخوریم و یا حتی جنگ شه
تو اون شرایط بازم یه عده هستن
که همینطور که زیر گلوله دست و پا میزنن
میگن حالا مردم گفتن انتقام نگیرید،
رهبری این وسط چکاره بود پس؟
ما یه چیزی گفتیم، رهبری که میفهمید غلطه چرا باید گوش بده؟!
به خواست مردم کرد حالا خوب شد جنگ شد؟!
.
› خیلی هم عجیب نیست. نمونه دقیقش داستان خوارج. زمانی که امام علی علیهالسلام، با وجود مخالفت، اما به دلیل فشار خوارج، به مذاکره با دشمن تن دادند و حاصلش شد شکست، خوارج به حضرت گفتند شما واسه اینکه به حرف ما گوش دادی باید بری توبه کنی!
› شما فقط بگید و بگذرید
› ولی با بعضیا هیچ کاری نمیشه کرد. و هیچجوره نمیشه فهموند. فقط میشه دعا کرد خدا بیدارشون کنه.
› اما الحق که حال بهمزنند.
یه لحظه بهش فکر کنید:
اگر Fatf تصویب میشد، مطابق کنوانسیون مبارزه با تامین مالی تروریسم (Cft) با تصمیم دولت، مجلس و مجمع تشخیص خودمان، اقدام آمریکا در ترور سردار سلیمانی مشروع، و مطابق قوانین داخلی خودمان بود!
.
› اونوقت حق نداشتیم حتی جیکمون دربیاد.
› میفهمید؟!
چیزی که دیدم
ازدیاد جمعیت نبود
انفجار جمعیت بود!
.
تصاویر رسانهها اصلا تراکم جمعیت رو به خوبی نشون نمیده. ما تو کل تشییع، چهار ساعت تو یه نقطه دو متری قفل شده بودیم، و بدون اغراق اگه یار نبود من زیر دست و پا له شده بودم! فقط شش هفت نفر اطراف ما نفسشون گرفت و چند نفر حالشون خیلی بد شد.
› به عمرم چنین چیزی ندیده بودم.
› من کان یرید العزه، فلله العزه جمیعا.
› این عزتیه که خدا میده
برادران! خواهران!
یکی از شئون عاقبت به خیری، نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است. والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری این است. والله والله والله یکی از شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی، دلی و حقیقی ما با این حکیمیست، که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید، که مهمترین محور محاسبه این است.
.
› شهید قاسم سلیمانی
› اینو کسی میگه، که خودش از عاقبت به خیرترینها شد.
اینجا هستند کسانی که بخوان شروع به بررسی یه دوره تاریخ اسلام بکنند؟ بنده دو استاد می شناسم که سلسه بحث هاشون بسیار مفیده. (چند سال پیش مبحث 50 جلسه ای تاریخ تحلیلی اسلام رو از یکی شون شنیدم و عالی بود.)
اگه همراه هستید بگید.
دوره مجازی نیست. همراه به این معنا که با برنامه مشترک گوش بدیم.
.
› فکر می کنم روز به روز بیشتر بهش نیاز داریم.
برادران! خواهران!
یکی از شئون عاقبت به خیری، نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است. واللّـه واللّـه واللّـه از مهمترین شئون عاقبت به خیری این است. واللّـه واللّـه واللّـه یکی از شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی، دلی و حقیقی ما با این حکیمیست، که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید، که مهمترین محور محاسبه این است.
.
› شهید قاسم سلیمانی
› اینو کسی میگه، که خودش از عاقبت به خیرترینها شد.
گذاشته بودم؟ بازم میذارم؛
هیهات هیهات لایَ فَرَجُنا،
حتی تُغَربَلوا
ثم تُغَربَلوا
ثم تُغَربَلوا
حتی یَذهَبَ الله تعالی الکَدِر و یَبقی الصَّفْو.
.
هرگز هرگز فرج ما حاصل نمیشود،
تا اینکه شما مردم غربال شوید
سپس دوباره غربال شوید
سپس سه باره غربال شوید
تا آنجا که خداوند کدرها و آلودهها را از بین ببرد و پاکان و خالصان بمانند.
امام علی علیهالسلام
امشب برای اولین بار، محکمترین بحثم برای خرید کالای ایرانی رو استارت زدم. و اولین باری بود که اینچنین رو در رو یار مخالفت میکردم و حرفم رو میزدم و شدیدا بحث میکردم و مقاومت! یه ساعت تمام اونم کاملا به تنهایی. اواخر بحث به یار گفتم پاهام داره میلرزه. فشار زیادی روم بود. دوست داشتم میشد اینجا کمی از نگرانیهامو بروز بدم بلکه کمی سبک شم. ولی حس میکنم کار چندان درستی نیست. یا شایدم من عادت ندارم. به هرحال، گویا تازه همه چی شروع شده!
پَشه هه دم گوشم وز وز میکرد، هی با دست پسش می زدم
یه بار، دو بار، سه بار، باز میومد
یهو نشست کنار گوشم و ساکت شد
بعد چند ثانیه، دیدم صداش از تو سرم میاد!
بله، رفته بود داخل گوشم!
حالا گیر کرده بود و خودشو میزد به در و دیوار
اولش که باورم نشد، گفتم حتما باز کنارمه اشتباه فکر می کنم
ولی وقتی دیدم نه، قشنگ تو سرم حسش میکنم،
کل خونه رو با جیــــغ بنفشم بیدار کردم!
.
› شاید براتون عجیب باشه دوستان، ولی همون چند لحظه مرگ رو جلو چشام دیدم!
منتظر بودم هر آن خدا به سرنوشت نمرود دچارم کنه و آیندگان بگن بدبخت با یه پشه مُرد!
› چقد زشته عادی مردن.
اگه مثل من عاشق فیلمهای علمی پیچیدهای هستید که ذهنتون رو به چالش میکشه
Coherence رو ببینید.
.
› اما فراتر از این فیلم، می دونم دنیا خیلی حقایق عجیب و خارقالعادهتری از این حرفا داره.
و خودِ فکر کردن به همین، داستان رو برام جالبتر میکنه.
برا خرید چارتا تیکه وسیله که بیرون میرم و دو سه ساعت به رنگ و سبک و مدلش فکر میکنم و برمیگردم باید بشینم دونه دونه غل و زنجیری که طی چند ساعت گذشته به دست و بالم بسته شده رو باز کنم و کلافه شم از اینکه چرا چیزی که حتی فکر کردن بهش رو در شان خودم نمیدونم نباید به نتیجه برسه و بره مرحله بعد؟
صادقانه بگم نمیتونم تصور کنم،
اگه من و یار انقدر اشتراک تفکر و عقاید نداشتیم
با این حجم از مشکلات
چطور باید کنار هم میموندیم.
. ماشاءاللـه لاحول ولاقوه الا باللـه العلی العظیم
› راضیام که قبل ازدواج، اصل سرمایهم رو گذاشتم رو همین.
خانومه اونور خط میپرسه کمحرفید یا پرحرف؟
آن سوی مرگ رو تموم کردم ولی میذارم فعلا اون گوشه بمونه.
بشنوید و عاشق خدا بشید.
و البته که تاکید میکنم اول بشنوید، و نخونید!
.
› اگه نمیترسید، اگه دچار مشکل نمیشید، اگه دچار توهمات نمیشید و اگه ظرفیتش رو در خودتون میبینید.
درباره این سایت